خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودم.دلم واسه نوشتن و گفتن و گفتن و نوشتن توی اینجا تنگ شده بود.انگاری که نوشتن داستان ها و اتفاق های زندگی خودم تبدیل شده بود به قسمتی از من.یه جورایی زندگی می کردم واسه اینکه اتفاقاتی که در طول روز واسم میوفته رو ریز بینانه زیر نظر بگیرم و ازش یه داستان جنایی و عشقی و عاطفی و هیجانی بیرون بکشم که بتونم اینجا بنویسم.یجورایی داشتم تمرین میکردم که به اتفاقات دور و برم بیشتر دقت کنم و بیشتر ببینم و بیشتر یاد بگیرم.به نظر من دور و بر ما مدام در حال رخ دادن اتفاقایی که داره بهمون یه درسی میده بخاطر همین باید بیشتر توی اتفاقات زندگیم دقیق میشدم ولی خب نمیدونم چی شد که یهو توی روزمرگی ها غرق شدم.البته نه روزمرگی که از سر ناچاری باشه ها،روزمرگی که خودم انتخابشون کرده بودم.انتخاب کرده بودم یه سری از کارها رو روزانه انجام بدم .یه سری کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم و یه سری کارهایی که بخاطر اون یه سری کارهایی که دوست دارم، باید انجامشون میدادم.خلاصه که همه عوامل دست به دست هم داده بودند که من یه چند وقتی رو اینجا نباشم.و الان که دارم این جملات و تایپ میکنم یه چیزی ته دلم داره فریاد میزنه لعنتی چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود.نمیدونم چطوری بعضی آدم ها تا اخر عمرشون فقط میتونن عاشق یه کتاب ، یه نفر ، یه کار ، یه شغل و یه حرفه باشن.من هیچ وقت از اون ادم هایی نبودم که عاشق یه چیزی باشن.من همیشه عاشق خیعلی چیزها بودم و همیشه هم هیجان انتخاب و امتحان کردن خیعلی چیزها همراهم بوده.بخاطر همین روزمرگی هام پر از کارهای گوناگون و متفاوت که ممکنه اصلا هیچ ربطی بهم نداشته باشن ولی من از انجام دادنشون لذت میبرم.و این مسئله گاهی وقتا منو میترسونه.تنوع همونقدر که خوبه ترسناک هم هست.من همیشه زندگی پر از تنوعی رو داشتم ولی یه جایی ته اعماق وجودم از این تنوع میترسیدم.میترسیدم این تنوع طلبی وفا داری منو نسبت به آدما و نسبت به برنامه ها و اهدافم از بین ببره.نمیدونم شایدم ترس من بیخودی باشه .شاید چون اطرافیانم همه عاشق یه زندگی تکراری و ادمای تکراری و کارهای تکراری بودن باعث شده اینجوری یکم از این تفاوت بترسم.شاید ادم های تنوع طلبی مثل من ،وفا دار تر از بقیه باشن نمیدونم .فقط تنها چیزی که الان میدونم اینه که خوشحالم دوباره وقت پیدا کردم که اینجا باشم.
من معمولا آدمی نیستم که به موقعه سر قرارهام برسم.بیشتر وقت ها دیر می کنم و باید غر غر همه رو هم به جون بخرم.نه اینکه بخوام کلاس بذارم و با دیر رسیدنم بگم آدم مهمی هستم؛نه!ولی نمی دونم چرا همیشه زمان بندیم اشتباه از آب درمیاد یا همیشه توی مسیر یه اتفاقی میوفته که من دیر برسم.البته گفته باشم که خیعلی جاها هم از اونور بوم میوفتم.اونقدری زود میرسم که باید تا مدت ها درو دیوارا رو تماشا کنم.البته این زود رسیدن اونقدرها هم بد نیست.خوب میدونید آدم دلش میخواد به موقعه سر یه قرارایی و کلاسایی و یه مهمونی هایی و یه برنامه هایی برسه.حالا اگه زودتر هم شد اشکالی نداره .تماشای درو دیوارها رو به جون می خریم.من قبلاها یه استادی داشتم که آقا بود.خیعلیم ترسناک بود.هیولا و لولو نبود ولی خیعلی جذبه داشت.مدام هم ضایعت میکرد و بعدش داد میزد.تصور کنید یه استاد قد بلند،لاغر،موهای مشکی کم پشت،تیپ و استایل رسمی،با یه اخم دائمی.همیشه سرتایم میومد.هر کسی هم که بعد از اون میومد و یا سرکلاس راه نمیداد یا جریمه میکرد،ته اشم بنده خدا رو ضایع میکرد.یه جوری که دعا میکردی کاش سرکلاس نمی رسیدی ولی اینجوری ضایع نمی شدی.ولی آخه بدبختی اینجا بود اگه غیبت هم میکردی جلسه بعد یقه ات میکرد و دوباره با پرسیدن سوالاتی که حتی خودش هم جواباشو نمیدونست جلوی همه سکه یه پولت میکرد.البته بقیه دیگه بعد از مدتی بهش عادت کرده بودنو این اتفاقاتو به فال نیک میگرفتن.ولی خب من نه.دیگه موقعه ضایع کردن کسی،بقیه نمی خندیدنو تنها چیزی که توی چشماشون موج میزد یه حس ترحمی بود که با جمله بیچاره ،خیعلی گناه داشت همراه می شد.یعنی این استاده یجوری بود که وقتی پاشو از در کلاس میذاشت تو، بیشتری ها چشماشونو میبستن و یه نقس عمیق می کشیدنو سعی داشتن قلبی که ممکن بود هر لحظه از شدت تند تپیدن کار دستشون بده رو آروم کنن.یه روز اومد پایین کلاس ایستاد و تهدید کرد هفته دیگه همین ساعت همین دقیقه و همین ثانیه کسی بدون انجام تکالیفش بیاد،کسی دیر بیاد،کسایی که غایب بودن بخوان تشریفشونو با هزار و یک عذر بهانه بیارن قلم پاشونو خورد میکنم.و محکم پاشو روی زمین کوبید و گفت من با کسی شوخی ندارم.از اونجایی که هرتهدیدی رو که وعده اشو داده بود عملی کرده بود بچه ها مطمئن بودن هفته دیگه اگه حرفاشو عملی نکنن فاتحه اشون خونده است.فک نکنید اینایی که میگم مال دهه پنجاهه .خیر این استاد گرامی که می گم و پنج سال پیش باهاش آشنا شدم.هفته کذایی بعد رسید و همه سرتایم تکلیف به دست منتظر استاد گرامی بودن که مدیر موسسه اومد و گفت استاد فلانی پاش شکسته و امروز تشریف نمیارن.بچه ها یه جوری دست و میزدند و جیغ می کشیدند که فک کنم اگه بهشون یک کیسه تراول میدادن اینقدر خوشحال نمی شدن.بعد از اون هفته تا دو هفته دیگه کلاسش تشکیل نشد.هفته سوم تماس گرفتن ،گفتن که استاد میخوان این هفته کلاس و تشکیل بدن و دوباره روز از نو و روزی از نو.همه به موقعه سرکلاس منتظر تشریف فرمایی استاد بودن که با سه پا وارد کلاس شد.یک پای سالم یک پای شکسته و صد البته عصای زیر بغل.اومد روی سکوی پایین کلاس که حدودا نیم متر از سطح بقیه کلاس بالاتر بود ایستاد و صداشو صاف کرد و با ارامشی که تابه حال ازش ندیده بودیم از همگی عذر خواهی کرد و گفت خدا در همه لحظات زندگی ما داره بهمون درس میده.من بنده حقیر کی باشم که بخوام قلم پای کسی و خورد کنم.قدرت مطلق خداست و من در برابرش هیچم.یادم رفته بود تا اون نخواد برگی از درختی به زمین نمی اوفته.وقتی داشتم پایین کلاس همه رو تهدید میکردم یادم رفته بود که ممکن اصلا تا ثانیه های بعدی زنده نباشم.فراموش کرده بودم که همه چیز این زندگی ،با اگرخدا بخواهد همراهه.خلاصه که حواستون باشه که پیش پیش واسه بقیه نبرین و ندوزین.ان شالله از این هفته دوباره با انرژی شروع میکنیم و اگر خدا بخواد هفته دیگه هر کی بدون انجام تمریناتش بیاد قلم پاشو خورد میکنم.اول صدای سکوت و بعد صدای خنده های زیرزیرکی بچه ها میومد.خودشم خنده اش گرفته بود.اولین بار بود که می دیدیم میخنده.ولی راستش هیچ وقت قلم پای کسی رو خورد نکرد.
متن زیر نوشته ی من نیست ولی به نظر من عجیب با مزه بود.نمیدونم اسم نویسنده اش کیه.اگر می دونستم حتما حتما اسمشو در اینجا می نوشتم.اگه متنتو توی وبلاگم دیدی خوشحال میشم که آدرس وبلاگتو داشته باشم.
می دونی چیه؟
می دونی چرا وسط این همه آدم میگم فقط تو؟
به نظر من عشق رو مثل طعم خرمالوو هرکسی نمی پسنده.
اصلا خرمالو میوه عشق منه.
من عاشقشم.
اصلا اینجور میوه ها غریب هستن.
هرکسی دوسشون نداره.
هرکسی درکشون نمیکنه.
مردم این دور و زمونه همیشه دنبال میوه های دم دستی هستن.
همه تو مهمونی ها به هم موز تعارف میکنن.همین میوه های بی اصل و نسب که معلوم نیست از کجای دنیا میان و متعلق به چه فصلی هستن.
این هایی که هر جا می ری سر دوزار قیمت پایین ترشون دعواست.
همین هایی که توی کوچه و خیابون،حتی کنار اتوبان پشت یه وانت داغون تلنبار شدن رو سر همدیگه.
اما واسه چشیدن طعم خرمالو باید صبر کنی.
ده ماه باید چشم بدوزی به لباس عوض کردن درخت ها.
تازه وقتی همه میوه ها از بورس افتادن نوبت خرمالو میشه که خودنمایی کنه.
یه جوری مغرور که هر کسی جرات نمی کنه به سمتش بره.
یه جوری گس که به خودش اجازه نمیده هر کسی عاشقش بشه.
شایدم به نظر بعضی ها بداخلاق،اما من میگم خیعلی هم مهربونه.
توی این زمونه که پرتغال ها و لیمو شیرین ها هیچ کدوم طعم واقعی شون رو ندارن.
خرمالو اهل هرجا که باشه طعم منحصر به فرد خودشو داره.
هیچ کسی شبیه اش نیست.
اصیل هست.
می دونی چی میگم؟
شبیه یه زن افسر بازنشسته ارتش!همه جوره مقرراتی،سروقت میاد و سروقت میره.یه جوری به دلت می شینه.
جوری که وقتی یه تیکه اشو مزه مزه کردی بعد از مدت ها هنوزم حواس دهنت رو به خودش میخکوب میکنه.
اگه خواست بره خیعلی طول می کشه فراموشش کنی.
خرمالو تنها میوه ای که وقتی یادش می افتی به جای اینکه دهنت آب بیوفته،کامت مچاله میشه،به هم کشیده میشه،چروک میشی.
عشقم همین جوریش قشنگه دیگه
می فهمی چی میگم خرمالوی من؟
جملات ساده و خوبتونو از همدیگه دریغ نکنید.شاید آدما منتظر شنیدن همین جملات ساده و کوتاه شما باشند که انرژیی که تا آخر روز بهش نیازمندن و به دست بیارن.میدونم که اینو میدونیم ولی یادمون میره که اینو میدونیم.اصلا یادمون میره، چون میدونیم.چون مدام داره در گوشمون تکرار میشه ولی ما هیچ وقت بهش عمل نمی کنیم.یکی از دوستای من بعد از یه دوره طولانی که درگیر کرونا بود،امروز بعد از مدت ها میخواست برگرده سر کار و زندگیش.صبح ساعت شیش باید بیدار می شد که آماده بشه و بره سرکار.یجورایی حالشو نداشت و شب قبلش داشت غر میزد که حالشو نداره دوباره اون ساعت هر روز از خواب پاشه و بره بیرون از خونه.یجورایی هم از بیرون رفتن از خونه بخاطر کرونا میترسه دیگه.اخه هنوز که هنوزه ریه اش کامل خوب نشده که هیچ،قلبش هم مشکل پیدا کرده .خلاصه که دیشب هرچقدر باهاش کلنجار رفتم که اون دفعه چون رعایت نکردی اینطوری شده و این دفعه مواظب باش و فاصله اتو با بقیه حفظ کن.اگه الان صبحا زود از خونه بیرون میری درعوضش کلی دستاورد و نتیجه واسه آیندت ،داری به دست میاری و از این حرفا گوشش بدهکار نبود.میخوام توی این پست حسابی از خودم تعریف کنم.تصمیم گرفته بودم صبح زودتر از دوستم بیدار شمو بهش پیام بدم که نترس تو تنها کسی نیستی که تو این ساعت بیداره و امیدوارم امروز یکی از بهترین روزای زندگیت باشه.میدونستم قبل از اینکه بره سرکار همیشه گوشیشو چک میکنه.یجورایی از این آدماس که تا چشماشو باز کرد دنبال گوشیش میگرده تا ببینه دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده.صبح که گوشیم زنگ خورد به زور چشمامو باز کردمو به خودم فوش دادم که تو نمیخواد انرژی مثبت باشی واسه بقیه.اما وقتی توی تخت خوابم یکم به خودم کش و قوس دادم و چشمامو خاروندم و به لبخند دوستم بعد از اون پیام فک کردم با چشمای خواب و بیدار،مثل ای دریایی،یک چشمی بهش پیام دادم که من صبحا زودتر از تو بیدارم امیدوارم که امروز حسابی بهت خوش بگذره.و بعد از اون دوباره گرفتم خوابیدم.صبح حدودای ساعت نه بهم زنگ زد و گفت که دم اداره نگه اش داشتن و ازش خواستن که یبار دیگه تست بده و نذاشتن برگرده سرکار.داشت میگفت که حس زامبی ها رو نسبت به خودش داره و غش غش میخندید.ته حرفاش ازم کلی تشکر کرد بخاطر همون جمله ساده ای که صبح بهش گفتمو میگفت باورش نمیشه که بخاطر اون صبح از خوابم زدم تا اون جمله رو بهش بگم.میگفت که صبح بیدار شده بوده که امروزو به بهترین روز زندگیش تبدیل کنه ولی خب اجازه نداده بودن برگرده سرکار.اولش با خودم فک میکردم کاری که میکنم شاید خیعلی ساده و مسخره و یجورایی لوس باشه ولی وقتی که اون حرفا رو بهم زد فهمیدم خیعلی از آدما نیازمند همین یه جمله ساده از طرف منو شمان.من خودمم با این جملات ساده کلی ذوق میکنم.از منو بقیه دریغش نکنید.مثلا الان بیاین کلی نظرات خوب واسم بذارین
من وقتایی که از خواب بیدار میشم در عصبانی ترین حالت خودم قرار دارم.مخصوصا وقتایی که بیش از اندازه خوابیده باشم.اگر کمتر خوابیده باشم فقط کمی بی حال میشم و مغزم درست کار نمیکنه.اینجوری که اگر کم خوابیده باشم و بخوام کاری و انجام بدم میشینم پشت میز و دستمو میذارم زیر چونه امو زل میزنم به نوشته ها یا اگه قرار فعالیت بدنی انجام بدم تا جایی که امکان داره قوز میکنم و موقعه راه رفتن پاهامو به زور روی زمین میکشم و دم به دقیقه هم پاهام به یه جایی گیر میکنه و نزدیکه زمین بخورم.یجورایی توی راه رفتنم چرت میزنم.درواقع چشم باز میخوابم.نمیدونم یجورایی از دست خودم عصبانی میشم که چرا باید اصلا بخوابیم.آخه من همیشه با خودم فک میکنم که اگه کمتر بخوابم بیشتر فرصت واسه زندگی کردن دارم،واسه بودن، واسه جست و جو کردن، واسه کشف کردن، واسه یادگرفتن، واسه یاد دادن، واسه غرق شدن توی خیالاتو، واسه تبدیل کردن خیالات و تصورات به واقعیت، واسه گشت و گذار و واسه دقت کردن به همه ی چیزهایی که توی محیط اطرافم قرار داره واسه همه و همه بیشتر وقت دارم.اما متاسفانه من به اندازه یک خرس قطبی خوابالوام.حتی توی بیداری هم دارم به خواب فک میکنم؛که کی تموم کارهایی که باید انجام بدم تموم میشه که برگردم توی تخت خوابم و بخوابم.عجیبه.خواسته هام از خودم با خواسته های جسم و بدنم یکسان نیست.روحم به شدت کنجکاو ،فعال و شیطونه اما جسمم تنبلی و ترجیح میده.اینا تعریف از خود نبود،یجورایی همه این شکلی هستن.بعضی وقتا فک میکنم کاش میشد این جسم لعنتی و مثل یه لباس بکنم و برم دنبال چیزهایی که میخوام.اینجوری تا هروقت که بخوام می تونم برم دنبال خواسته هام.سرتونو درد نیارم.امروز بعدازظهر چشمام گرم خواب شده بود.دیشب به اندازه کافی نخوابیده بودم و صبحم مجبور بودم بخاطر رفتن به کلاس زود از خواب بیدار بشم.شاید بپرسین خب چرا به اندازه کافی نخوابیده بودی؟باید خدمتتون عرض کنم هیچ کدوم از این اعضای مبارک کنترلشون دست من نیست.خودشون هرکاری که بخوان میکنن.مثلا همین مغزم.شبا تا ساعت ها باید بشینم باهاش دوستانه و مهربانانه صحبت کنم بلکه کوتاه بیاد و بذار چشام و بقیه اعضای بدنم بخوابن.البته همیشه هم این مغز بیچاره تقصیر کار نیستا، جناب گوشی هم بی تقصیر نیست.وقتی با خودت میگی که تنها ده دقیقه از این وامونده استفاده می کنم،فقط این جمله رو گفتی ولی در عمل به خودت میای و میبینی شده ده ساعت.چهار صبح شده و تو تازه نیت کردی که بخوابی.تصمیم گرفتم که بعدازظهر کمی بخوابم بلکه این حس خوابالودگی ازم شسته شه.انگار که هرکدوم از پلکام صد کیلو وزن داشتن و من به سختی باز نگه اشون داشته بودم.با نیت اینکه یکمی میخوابم چشمامو بستم.منظورم از یکمی حدودا نیم ساعت بود ولی وقتی عصر چشمامو باز کردم دوساعت خوابیده بودم و من اصلا متوجه زنگ آلارم گوشی نشده بودم.از دست خودم کلافه و عصبانی بودم.از اونجایی که اولین کاری که بعد از بیداری انجام میدم چک کردن گوشیمه، با پیام مخالفت یکی از دوستام در مقابل یه خواسته که ازش داشتم مواجه شدم.نه تنها عصبانی بودم در اون لحظه تبدیل به بی منطق ترین موجود دنیا هم شده بودم.خلاصه که باهاش دعوام شد.ولی هنوز که هنوزه یه چیزی و در خودم درک نمیکنم که چرا وقتی میدونم بعد خواب اینقدر عصبانی هستم اصرار به برقراری ارتباط با بقیه آدما دارم که بعدش پشیمون شم.خیعلی جالبه که این حالت شامل خیعلی دیگه از تصمیمات و کارهای دیگه زندگیم هم میشه.یعنی خیعلی اصرار دارم جایی که اصلا تمرکز ندارم و شرایط مناسبی برای تصمیم گیری ندارم مهم ترین تصمیمات زندگیمو بگیرم که گند بزنم.مثلا وقتی خیعلی خوش حالم به همه یه قولایی میدم که بعدا عمرا از پسشون برنمیام.یا وقتایی که ناراحتم انگار یه ندایی درونی، توی وجودم فریاد میزنه وقتشه زهرا،وقتشه که بقیه رو ناراحت کنی چون تو ،تو این لحظه تحمل دیدن لبخند دیگرانو نداری.خلاصه که پیچیدگی ها بسیار است.اما من الان توی این لحظه که دارم این تصمیم و می گیرم کاملا شرایط ایده الی رو دارم،پس فک نکنم بعدا از پسش برنیام.با توجه به شناخت خودم تصمیم گرفتم نه تنها بعد از خواب دیگه باکسی حرف نزنم تا خواب از سرم بپره ،جایی که مناسب نیست هم تصمیم نگیرم مگه اینکه کاملا روی اون شرایط متمرکز باشم.میدونم تصمیمات من اصلا واسه شما مهم نیست ولی گفتم شاید شما هم بخواید کمی تغییر کنید.
درباره این سایت